در دل ساوانای آفریقا، تولهشیری جوان با نام سیمبا، در سایه پدرش، پادشاه مقتدر، زندگی میکند. با وجود آموزشهای پدرانه، کنجکاوی و بیپروایی او را به ماجراجوییهایی خطرناک میکشاند. عموی حسودش، اسکار، با توطئهای مرگبار، پادشاه را از میان برمیدارد و سیمبا را به گناهی که مرتکب نشده، متهم میکند. سیمبا، سرشار از احساس گناه و ترس، به تبعیدی ناخواسته میرود و در دل طبیعت با دو دوست جدید، تیمون و پومبا، آشنا میشود. آنها با فلسفه "هاکونا ماتاتا" یا "بیخیالی"، زندگی را به او دوباره میآموزند. اما خاطرات گذشته و مسئولیتهای نادیدهگرفتهشده، او را رها نمیکنند. با بازگشت دوست دوران کودکیاش، نالا، و راهنماییهای حکیمانه رافیکی، سیمبا به درک عمیقتری از هویت و سرنوشت خود میرسد. این داستان، با الهام از آثار شکسپیر، بهویژه "هملت"، به زیبایی مفاهیم خانواده، خیانت و رشد فردی را به تصویر میکشد.